bita
ارسالها: | 5 |
عضویت: | 28 /4 /1395 |
|
داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد . پیرمرد از دخترک پرسید : – ناراحتی؟ – نه – مطمئنی ؟ – نه – چرا داری گریه می کنی ؟ – دوستام منو دوست ندارن – چرا دوست ندارن؟ – جون قشنگ نیستم . – تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟ – چی رو؟ – این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . – راست میگی ؟ – از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛ لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
|
|
دوشنبه 28 تیر 1395 - 10:40 |
|